.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۹۰→
سرم وبه پشتی صندلی تیکه دادم دوباره خمیازه کشیدم...چشمام وبستم وطولی نکشیدکه خوابم برد...
- دیانا عزیزم...پاشو...دیاناجان... بیدار شو رسیدیم. جانم؟!!این آقای لطیف وباشخصیت کیه که هی من ومورد لطف قرار میده وعزیزم وجانم میذاره تنگِ اسمم؟!!من یه همچین شخص مهربون رو سراغ ندارم!
هرکی دور وبر منه خشنه...این کیه؟...البته زیاد مهم نیس که طرف کیه!مهم اینه که من چقدر خوابم میاد...بیخیال این حرفا!خواب وبچسب!!!
دوباره صداش به گوشم خورد:
- دیانا...پاشو دیگه عزیزم...دیانا... رسیدیما!!پاشو بیابریم توخونه ات بخواب...
دستی رو روی شونه ام حس کردم که سعی داشت بیدارم کنه...
ولی من دلم نمی خواد بیدار شم...بابامن خوابم میاد...بذار بخوابم...
- دیانا...دیاناجان...
همون طورکه چشمام بسته بود،زیرلب گفتم:
- خوابم میاد...
طرف بالحن مهربونی گفت:پاشوعزیزم...می دونم خوابت میاد ولی پاشو برو خونه ات بخواب...اینجاتوماشین که نمیشه...
پلک هام بدجور سنگین شده بود...
دیگه نمی فهمیدم طرف چی میگه...گور بابای طرف...خواب وبچسب...
چشمام گرم شدو رفتم توحالت خواب وبیداری...یه سری صداهای مبهم وگنگ می شنیدم ولی نمی فهمیدم چی میگن ومعنیشون چیه...اهمیتی به اون صداهانمی دادم وسعی می کردم بخوابم...
همین جوری توحالت خواب وبیداری بودم ودیگه داشتم کپه ام ومی ذاشتم که یهو حس کردم روی هوام...ای بابا!!اینجاچه خبره؟!!چرا مه وخورشید وفلک وابروبادواین یارو دست به دست هم دادن و می خوان من از خواب بیدارکنن؟!
به ناچار چشمام وبازکردم تاببینم چه خبره...
همین که چشمام وبازکردم نگاهم روی یه جفت چشم مشکی ثابت موند...
عه؟!!این که ارسی گودزیلای خودمونه بابا...ولی چقدر مهربون شده بود!!!ارسلان واین همه مهربونی بعیده بابا!...خیلی خشن تراز این حرفا بود.
وایساببینم...گذشته از مهربون شدن ناگهانی ارسی،من الان چرا روهوام؟!!چرا بدون هیچ زحمتی دارم ازپله های ساختمون خونه ام میرم بالا؟!!
- دیانا عزیزم...پاشو...دیاناجان... بیدار شو رسیدیم. جانم؟!!این آقای لطیف وباشخصیت کیه که هی من ومورد لطف قرار میده وعزیزم وجانم میذاره تنگِ اسمم؟!!من یه همچین شخص مهربون رو سراغ ندارم!
هرکی دور وبر منه خشنه...این کیه؟...البته زیاد مهم نیس که طرف کیه!مهم اینه که من چقدر خوابم میاد...بیخیال این حرفا!خواب وبچسب!!!
دوباره صداش به گوشم خورد:
- دیانا...پاشو دیگه عزیزم...دیانا... رسیدیما!!پاشو بیابریم توخونه ات بخواب...
دستی رو روی شونه ام حس کردم که سعی داشت بیدارم کنه...
ولی من دلم نمی خواد بیدار شم...بابامن خوابم میاد...بذار بخوابم...
- دیانا...دیاناجان...
همون طورکه چشمام بسته بود،زیرلب گفتم:
- خوابم میاد...
طرف بالحن مهربونی گفت:پاشوعزیزم...می دونم خوابت میاد ولی پاشو برو خونه ات بخواب...اینجاتوماشین که نمیشه...
پلک هام بدجور سنگین شده بود...
دیگه نمی فهمیدم طرف چی میگه...گور بابای طرف...خواب وبچسب...
چشمام گرم شدو رفتم توحالت خواب وبیداری...یه سری صداهای مبهم وگنگ می شنیدم ولی نمی فهمیدم چی میگن ومعنیشون چیه...اهمیتی به اون صداهانمی دادم وسعی می کردم بخوابم...
همین جوری توحالت خواب وبیداری بودم ودیگه داشتم کپه ام ومی ذاشتم که یهو حس کردم روی هوام...ای بابا!!اینجاچه خبره؟!!چرا مه وخورشید وفلک وابروبادواین یارو دست به دست هم دادن و می خوان من از خواب بیدارکنن؟!
به ناچار چشمام وبازکردم تاببینم چه خبره...
همین که چشمام وبازکردم نگاهم روی یه جفت چشم مشکی ثابت موند...
عه؟!!این که ارسی گودزیلای خودمونه بابا...ولی چقدر مهربون شده بود!!!ارسلان واین همه مهربونی بعیده بابا!...خیلی خشن تراز این حرفا بود.
وایساببینم...گذشته از مهربون شدن ناگهانی ارسی،من الان چرا روهوام؟!!چرا بدون هیچ زحمتی دارم ازپله های ساختمون خونه ام میرم بالا؟!!
۲۶.۱k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.